ملیساملیسا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ملیسا ؛ هدیه آسمانی

دخترم، ملیسای بابا، از وقتی که پا به این دنیای خاکی گذاشتی، شروع به نوشتن کردم، نوشتم از عشق پدری که عاشقانه دخارش رو دوست داشت. بمونی یرام با

اولین سالروز والنتاین ملیسا خانم

خوب نازگل من ، اول از همه سالروز عشاق رو بهت تبریک می گم و امیدوارم همیشه عاشق خوبیها و قشنگیهای دنیا  باشی . امروز اولین سالروز عشاق رو در کنار من و مامان تجربه کردی . الهی فدات شم الان دقیقا 4 ماه و 24 روز و 13 ساعت از لحظه تولدت گذشته . امروز بابا از اداره مرخصی گرفت و شما نازنین رو تحویل بابایی و مامانی دادیم و برای انجام کاری با مامانت جایی رفتیم . امروز اولین روزی بود که بیشتر از 6 ساعت تنها خونه مامانی بودی . بعد از انجام کارمون به یاد گذشته با مامانت رفتیم یک کبابی و والنتاینمون رو جشن گرفتیم .  آخه ما دوران نامزدی و عقدمون  ، غذاهای همه جور رستوران و دیزی سرا رو تجربه کردیم . خدمت تو نازنین دخترم عرض کنم که روز عش...
25 بهمن 1390

دلتنگی خاله شیما برای تو نازنین دخترم

سلام تاج سر من ، سلام دختر ناز من . الهی که فدات شم . عرض کنم که  شما الان 4 ماه و15 روز از تولدت گذشته و من همچنان توفیق این رو دارم که برات از دل گفته هام بنویسم . از اینکه هر روز عزیزتر و محبوبتر داری می شی ، اینکه حس پدر بودن برام از دیروز شیرین تر شده ، ملیسا خانم امشب بالاخره خاله شیما دیگه طاقت نیاورد و طفلک از اداره ، اومد اینجا تا تو رو ببینه . و اما اصل مطلب : عارضم به حضور دختر قشنگ و دلربای خودم ، ملیسا خانم که حدود یک هفته می شه که مامانی و بابایی به یه سرما خوردگی فوق العاده شدیدی مبتلا شدند و نمی تونند بیان و سرکار علیه رو ببینند و دائم در حال استراحت هستند ، از طرفی چون خاله شیما هم پیش مامانی و بابایی هستش ، مامانی و ...
16 بهمن 1390

واکسن چهار ماهگی ملیسا خانم

سلام نازگل من . امروز شما وارد پنج ماهگیت شدی بابا . الان دقیقا شما پنج ماه و هشت ساعت و پنجاه و چهار دقیقه و چهل و سه ثانیه از عمر قشنگ و با لطافتت می گذره . الهی فدات شم . تو نازنین به همین سادگی چهار ماه از عمر قشنگت گذشت و وارد پنجمین ماه زندگیت شدی . امروز مرخصی گرفتم و من و مامان تو رو بردیم مرکز بهداشت تا واکسن چهار ماهگیت رو بزنیم . وای بابایی ، یاد اون لحظه هم خندم میندازه هم بغض رو برام به ارمغان میاره . وقتی که خوابوندیمت رو تخت تو نازنین گل خوشبوی من دائم می خندیدی و دل بابا و مامان رو می بردی ، پیش خودم گفتم بمیرم الهی ، الان تا چند لحظه دیگه این حال خوش تبدیل می شه به درد و رنج ، نمیدونم فکر کنم حوصلت تو خونه سر رفته بود...
9 بهمن 1390

امروز با هم رفتیم جنگل سرخه حصار

سلام بابا جوونم . الان که دارم این پست رو می نویسم داری بی تابی می کنی . الان رو دست مامانی ، شیر هم خوردی ولی داری بی تابی می کنی . ایشالله که حوصلت سر جاش میاد . الهی قربونت برم بابا . امروز مامان و تو و من با هم یک سر رفتیم  بازار تره بار ، بعد رفتیم پوشک برات گرفتیم ، بعدش هم یه سر رفتیم جنگل سرخه حصار ، اما حسابی حواسمون بهت بود که خدایی نکرده سرما نخوری و مریض نشی . وقتی داشتیم از جنگل بر می گشتیم خیلی با د قت و کنجکاوانه بیرون و محیط رو زیر نظر گرفته بودی و و با مردمک چشمت همه جا رو رصد می کردی . الهی فدای اون کنجکاوی تو نازنین بشم . اوه راستی یادم رفت الان شما دقیقا 4 ماه و 6 روز و 14 ساعت و56 دقیقه و12 ثانیه از تولدت گذشت...
9 بهمن 1390
1